فکر کنم اولین باریه که دارم خدا رو بهخاطر سرماخوردگی شکر میکنم. این چند روز انقدر تو مؤسسه جنگ اعصاب داشتم که فقط همین مریضی و عوارضش میتونست حواسم رو پرت کنه تا کمتر حرص بخورم. به همین صدای دلبرم قسم.
ن میگه تو الآن داغی، متوجه نیستی، دو روز که تو خونه بمونی میفهمی چی به چیه. بهش میگم من با مهارتها و رزومهای که دارم باید خیلی بیعرضه باشم که بیکار بمونم. اما الآن که دارم برنامهام رو مرور میکنم میبینم اصلاً زمانی برای کار خارج از خونه ندارم. دربارۀ برنامههام شاید دو سه ماه دیگه نوشتم که تا حدی پیش رفته باشه.
نظرتون چیه درباۀ ویرایش رایانهای مطلب بذارم؟ چون تا جایی که میدونم تو بیان دو سه نفری هستن که دارن دربارۀ ویرایش مینویسن، ولی تکنیکهای ورد رو خیلی کم دیدم.
نوت گوشیام رو بالاوپایین میکنم که میرسم به این جمله: کلمهها درمیروند از بزرگی معنا.
حیف! کل یادداشت همینه و هیچ عبارت یا کلمهای نیست که بفهمم این جمله رو دربارهی چی نوشته بودم؛ اون هم در وضعیتی که به چنین عظمتی نیاز دارم.